قسمت شانزدهم

لطفی که مرا شبانه اندوخته‌ای امروز چو زلف خود پس انداخته‌ای
چشم توز می مست و من از چشم تو مست زان مست بدین مست نپرداخته‌ای

با من ترش است روی یار قدری شیرین‌تر از این ترش ندیدم شکری
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش گر زان شکر ترش بیابد خبری

با نااهلان اگر چو جانی باشی ما را چه زیان تو در زیانی باشی
گیرم که تو معشوق جهانی باشی آری باشی، ولی زمانی باشی

با یار به گلزار شدم رهگذری بر گل نظری فکندم از بی‌خبری
دلدار به من گفت که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو بر گل نگری

بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری هم بد باشد سزای بدکرداری
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم گندم ندهد بار چو جو می‌کاری

پران باشی چو در صف یارانی پری باشی سقط چو بی ایشانی
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن چون پر گشتی ز باد سرگردانی

برخیز و به نزد آن نکونام درآی در صحبت آن یار دلارام درآی
زین دام برون جه و در آن دام درآی از در اگرت براند از بام درآی

بر ظلمت شب خیمه‌ی مهتاب زدی می‌خفت خرد بر رخ او آب زدی
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی وز تیغ فراق گردن خواب زدی

بر کار گذشته بین که حسرت نخوری صوفی باشی و نام ماضی نبری
ابن‌الوقتی، جوانی و وقت بری تا فوت نگردد این دم ما حضری

بر گلشن یارم گذرت بایستی بر چهره‌ی او یک نظرت بایستی
در بی‌خبری گوی ز میدان بردی از بی‌خبریها خبرت بایستی