جانا به زمین خاوران خاری نیست | کش با من و روزگار من کاری نیست | |
با لطف و نوازش جمال تو مرا | دردادن صد هزار جان عاری نیست |
□
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست | کش با من و روزگار من جنگی نیست | |
با لطف و نوازش وصال تو مرا | دردادن صد هزار جان ننگی نیست |
□
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست | کز خون دل و دیده برو رنگی نیست | |
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست | کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست |
□
کبریست درین وهم که پنهانی نیست | برداشتن سرم به آسانی نیست | |
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم | این کافر را سر مسلمانی نیست |
□
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست | در کار جهان که سر به سر سوداییست | |
در گوشهی خلوت و قناعت بنشین | تنها خو کن که عافیت تنهاییست |
□
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت | ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت | |
گر میل وفا داری اینک دل و جان | ور رای جفا داری اینک سر و تشت |
□
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت | آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت | |
دیوانهی عشق را چه هجران چه وصال | از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت |
□
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت | کو با گل نرم پرورد خار درشت | |
هان تا نشوی غره به دریای کرم | کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت |
□
از اهل زمانه عار میباید داشت | وز صحبتشان کنار میباید داشت | |
از پیش کسی کار کسی نگشاید | امید به کردگار میباید داشت |
□
افسوس که ایام جوانی بگذشت | دوران نشاط و کامرانی بگذشت | |
تشنه بکنار جوی چندان خفتم | کز جوی من آب زندگانی بگذشت |