باقی سخن در توحید

می‌برد تا به خدمت ذوالمن کش کشانش، دوشاخه در گردن
دو نهال است رسته از یک بیخ میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ
کرسی «لا» مثلثی است صغیر اندر او مضمحل، جهان کبیر
هرکه رو از وجود محدث تافت ره به کنجی از آن مثلث یافت
عقل داند، ز تنگی هر کنج که در او نیست ما و من را گنج
«بوحنیفه» چه در معنی سفت نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرح هدی آن مثلث، مباح و پاک ولی
این مثلث، به کیش اهل فلاح واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث، هر آنکه زد جامی شد ز مستی، زبون هر خامی
زین مثلث، هرآنکه یک جرعه خورد، بختش به نام زد قرعه
جرعه‌ی راحتش، به جام افتاد قرعه‌ی دولتش، به نام افتاد