گربهی چون شیر، شیرافکن بود
|
|
عقل ایمانی که اندر تن بود
|
غرهی او حاکم درندگان
|
|
نعرهی او، مانع چرندگان
|
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
|
|
خواه شحنه باش گو و خواه نی
|
عقل در تن، حاکم ایمان بود
|
|
که ز بیمش، نفس در زندان بود
|
عقل دو عقل است اول مکسبی
|
|
که در آموزی، چو در مکتب صبی
|
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
|
|
وز معانی و علوم خوب و بکر
|
عقل تو افزون شود بر دیگران
|
|
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
|
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
|
|
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
|
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
|
|
چشمهی آن، در میان جان بود
|
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
|
|
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
|
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
|
|
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
|
عقل تحصیلی، مثال جویها
|
|
کان رود در خانهای، از کویها
|
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
|
|
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
|
از درون خویشتن جو چشمه را
|
|
تا رهی از منت هر ناسزا
|
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
|
|
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
|
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
|
|
خلقتش داد و هزاران عز فزود
|
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
|
|
رفت افزود و هزاران نام داد
|
کمترین زان نامهای خوش نفس
|
|
این که نبود هیچ او محتاج کس
|
گر به صورت، وا نماید عقل رو
|
|
تیره باشد روز، پیش نور او
|
ور مثال احمقی، پیدا شود
|
|
ظلمت شب، پیش او روشن بود
|