حکایت

هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟ پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!