حکایت

گفت قدسی: هست خر، نی خلق را حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود چون علفخوارش تصور کرده بود
بی‌تجارب، از کیا را علم نیست کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود کسب آداب و عبادت می‌نمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟ بر چه ملت طاعت بی‌چون کند
در اوان خلطه را خلق جهان دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار می‌کند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن بی‌علاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود با ملک کرد آنچنان گفت و شنود