حکایت

عابدی از قوم اسرائیلیان در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته لذت جان در عبادت یافته
قطعه‌ای از ارض بود او را مکان کز سرای خلد می‌دادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟ زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رسته‌ای چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای
حسن حالت دیدم و حسن مکان آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف
از برای رب ما نبود حمار این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال نیست ربت را خری، ای بی‌کمال
بود مقصود ملک، از این کلام نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان این چنین بی‌ربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری می‌داشتی خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید این علفها را چرا می‌آفرید؟