حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه

کلب خورد آن نان و از دنبال مرد شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او می‌دوید عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا: من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟ وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر مسکنم، ویرانه‌ی این گبر پیر
گوسفندش را شبانی می‌کنم خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم
گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد گاه، مشتی استخوانم می‌دهد
گاه، غافل گردد از اطعام من وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پرورده‌ام رو به درگاه دگر، ناورده‌ام
هست کارم، بر در این پیر گبر گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم می‌زند، گه سنگها از در او، من نمی‌گردم جدا
چونکه نامد یکی شبی نانت به دست در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی کرده‌ای با دشمن او آشتی