حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه

عابدی، در کوه لبنان بد مقیم در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، می‌بود مشغول صیام قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش می‌گذشت نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان تا که از آزار او یابد امان