رباعیات

با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحان‌الله هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست

آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت و ز دیده‌ی خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت

فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست

تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت

تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست

حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری قربان سازد، به جای خود، در ره دوست

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست

هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور می‌نماید، نار است

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست

علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است تن، خانه‌ی عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است هر پشه که او چشید، او شیر نر است