گر نبود خنگ مطلی لگام | زد بتوان بر قدم خویش گام | |
ور نبود مشربه از زر ناب | با دو کف دست، توان خورد آب | |
ور نبود بر سر خوان، آن و این | هم بتوان ساخت به نان جوین | |
ور نبود جامهی اطلس تو را | دلق کهن، ساتر تن بس تو را | |
شانهی عاج ار نبود بهر ریش | شانه توان کرد به انگشت خویش | |
جمله که بینی، همه دارد عوض | در عوضش، گشته میسر غرض | |
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار | عمر عزیزیست، غنیمت شمار |