آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند