فی مدح سلطان محمد صفوی

سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان
مبارزی که ز جد مبارزت داده ز جد عالی خود در صف مصاف نشان
اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان
ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن
چو او نهاد قدم در کنار دایه‌ی دهر زمانه گفت که دولت نمی‌رود ز میان
خلافت ابدی دست از آستین ازل برون نکرده به او داشت در میان پیمان
شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست سوار چابک پرخاش جوی در میدان
چو او به حرب درآید عدوی بی‌دل و دین ز هر چه هست براند نخست از سر و جان
شود ز شعله‌ی تیغش هوای حرب چو گرم هزار تن ز لباس بقا شود عریان
چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان
به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان
نعال توسن او را قرینه نتوان یافت مگر کنند بهم چار آفتاب قران
فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب اگر حواله بگوی زمین کند چوگان
بیک نگه کندش زهره بی‌مبالغه چاک به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان
ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان
هنوز چشم غنیم است در پی ملکش چو دیده‌ای غنم سر بریده‌ی حیران
زبان خنجر او داده مهلتی به عدو ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان
سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران
ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت ز پیش برد به عون مهیمن منان