سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت
|
|
به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان
|
مبارزی که ز جد مبارزت داده
|
|
ز جد عالی خود در صف مصاف نشان
|
اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر
|
|
هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان
|
ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند
|
|
به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن
|
چو او نهاد قدم در کنار دایهی دهر
|
|
زمانه گفت که دولت نمیرود ز میان
|
خلافت ابدی دست از آستین ازل
|
|
برون نکرده به او داشت در میان پیمان
|
شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست
|
|
سوار چابک پرخاش جوی در میدان
|
چو او به حرب درآید عدوی بیدل و دین
|
|
ز هر چه هست براند نخست از سر و جان
|
شود ز شعلهی تیغش هوای حرب چو گرم
|
|
هزار تن ز لباس بقا شود عریان
|
چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل
|
|
در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان
|
به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار
|
|
به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان
|
نعال توسن او را قرینه نتوان یافت
|
|
مگر کنند بهم چار آفتاب قران
|
فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب
|
|
اگر حواله بگوی زمین کند چوگان
|
بیک نگه کندش زهره بیمبالغه چاک
|
|
به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان
|
ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار
|
|
اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان
|
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی
|
|
باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان
|
هنوز چشم غنیم است در پی ملکش
|
|
چو دیدهای غنم سر بریدهی حیران
|
زبان خنجر او داده مهلتی به عدو
|
|
ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان
|
سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک
|
|
بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران
|
ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت
|
|
ز پیش برد به عون مهیمن منان
|