فی مدح سلطان محمد صفوی

برای کار جهان خسروان آفاقند همه گزیده‌ی خلق او گزیده‌ی یزدان
نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر زدند ریشه‌ی نسل خدیو سدره مکان
پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را شد احتیاج به اصلاح اره دهقان
ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید که حفظ او رمه کائنات راست شبان
زمانه‌ی عافیتش را بگرد سر گردید که در زمانه‌ی او فتنه گشته سرگردان
ز رای مصلحت‌اندیش او جهانبان است که هست از پی امنیت زمین و زمان
فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل بقای سروری صلح را زمانه ضمان
حسامها به زوایای تنگ و تار غلاف خروج را شده تارک بسان مغر و زبان
درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل مفارقت شده قائم میان تیر و کمان
ز رشته‌ی تابی تدبیر گوئی اندر کیش کبوتری شده پر بسته ناوک پران
به دست مرد ز گیرائی فسون صلاح گزندگی شده بیرون ز طبع مارسنان
تمام هیزم حلوای آشتی گردید تفک که بود جبال جدال را ثعبان
ز ره که دیده به خوابستش از فسانه‌ی صلح درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان
و گر رجوع به آغوش غازیانش نیست رجوع نیست به این روزگار را چندان
بجای شاهد یوسف جمال عافیت است اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان
ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه سر از زمین بدر آرد ستیزه‌ی دوران
و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان
چه نوح جوانبخت چهارده ساله که باد حکم مطاعش هزار سال روان
ولیعهد ملک حمزه میرزا که گرفت تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان
پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده‌ی دهر امید عالمیان نور چشم آدمیان