در مدح میر محمدی خان فرماید

چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم چو لاله‌ی سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثه‌ی غرق نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریه‌ی من خون گریست چشم جهان کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانه‌ی باد سر مدعی باره فکار کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت که شیشه‌ی دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهره‌ی نشاط که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش همیشه خانه‌ی یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانه‌ی تو به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است