در مدح عالم فاضل شیخ عبدالعال

مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد که برده‌ی عشرتم از خاطر و نشاط از یاد
مرا تبی است که گر از درون برون افتد به نبض من نتواند طبیب دست نهاد
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی به آه سرد گدازنده دل فولاد
مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد
مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد
مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد
مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد
مدام دلم همی آرد از مجره‌ی فلک که مرغ روح من خسته را شود صیاد
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر که در دلم نگذارد بنای عیش آباد
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید ور از وطن نروم هست جای استبعاد
منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم منم ز شست قدر خورده‌ی ناوک بیداد
نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد
ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع تمام عکس مرام و همه نقیض مراد
ز افتراق احبا میان ما و سرور قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد
میانه‌ی من و عیش اتصال طرفه‌ترست ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد
به سست طالعی من ندیده فرزندی قضا که هست عروس زمانه را داماد
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص نه یار من افکار فردی از افراد
به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد