در مدح پادشاه دکن گفته

دهنده‌ای که به گل نکهت و به گل جان داد به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایه‌ی پست ز روی مصلحت و رای مصلحت‌دان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمه‌اش نیز بود مصلحتی که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد