شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک
|
|
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
|
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
|
|
بر کفل اندازدش سایهی دوال عنان
|
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت
|
|
بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان
|
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
|
|
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
|
گر بکند کام خویش تنگ به حیلتگری
|
|
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
|
کاسهی سمش هزار کاسهی سر بشکند
|
|
بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان
|
نیک توان یافتن صنعت او در یورش
|
|
لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان
|
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
|
|
بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن
|
بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی
|
|
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
|
خلقه حاتم کند مس سراپای وی
|
|
مرد برو گر زند هی ز پی امتحان
|
با کفل همچو کوه دانهی تسبیح را
|
|
رشته شود وقت کار آن فرس کاروان
|
باد ز پسماندگی پیش فتد هم گهی
|
|
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
|
در ره باریک کرد پویهی او بیرواج
|
|
کار رسن با زر ابر زیر ریسمان
|
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش
|
|
از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان
|
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا
|
|
یافته حسن زمین کام صبا را گران
|
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین
|
|
گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران
|
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار
|
|
توسن فربه سرین تازی لاغر میان
|
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
|
|
در صفتش خویش را یافتم الکن زبان
|
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا
|
|
گرچه درین دولتست محتشم از مادحان
|
لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال
|
|
کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان
|