در مدح شاه اسمعیل بن شاه طهماسب صفوی

گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان
پرتو انداز است بر آئینه‌ی درک خرد نقش این صورت که هست از شان این کسری نشان
کز برای دفع سرگردانی موری زند قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان
حرف ناکامی زدود از صفحه‌ی عالم که هست کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران
آن چه ریزد قرنها در بطین بحر از صلب ابر بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان
گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان
کرد آخر جلوه‌ای کاعدای دجال اتفاق بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره‌سان
بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان
فرد بی‌عسکر نگر از خاوران آید برون شهسواری این چنین از خیل گیتی داوران
چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او می‌کشید بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان
وه چه خنگست این که هرگز مثل و شبهش ز امتناع وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان
زود جنبش دیر تسکین کم تحمل پر شتاب خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان
رعد صولت برق سرعت گرم رو بسیار دو کم خورش آهو روش صرصر یورش آتش عنان
نرم کاگل سخت سم مالیده مو برچیده ناف خورد سر کوچک دهن فربه سرین لاغر میان
صورتش بر لخت کوهی گر کند نقاش نقش جنبش آرد بی‌قراریهاش در کوه گران
گر به سوی غرب تیری سر دهد نازنده‌اش می‌نیاید جز به حد شرق بیرون از کمان
از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست با تکش طی مکان مستلزم طی زمان
راه گردون را ز سوی سطح مخروط هوا گرم‌تر ز آتش کند قطع و سبک‌تر از دخان
بگذرد در یک نفس کشتی ز دریای محیط گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان
گر تک او را به خورشید جهان پیما دهند صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان