وقت آن آمد که من عریان شوم
|
|
نقش بگذارم سراسر جان شوم
|
ای عدو شرم و اندیشه بیا
|
|
که دریدم پردهی شرم و حیا
|
ای ببسته خواب جان از جادوی
|
|
سختدل یارا که در عالم توی
|
هین گلوی صبر گیر و میفشار
|
|
تا خنک گردد دل عشق ای سوار
|
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
|
|
ای دل ما خاندان و منزلش
|
خانهی خود را همیسوزی بسوز
|
|
کیست آن کس کو بگوید لایجوز
|
خوش بسوز این خانه را ای شر مست
|
|
خانهی عاشق چنین اولیترست
|
بعد ازین این سوز را قبله کنم
|
|
زانک شمعم من بسوزش روشنم
|
خواب را بگذار امشب ای پدر
|
|
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
|
بنگر اینها را که مجنون گشتهاند
|
|
همچو پروانه بوصلت کشتهاند
|
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
|
|
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
|
اژدهایی ناپدید دلربا
|
|
عقل همچون کوه را او کهربا
|
عقل هر عطار کاگه شد ازو
|
|
طبلهها را ریخت اندر آب جو
|
رو کزین جو برنیایی تا ابد
|
|
لم یکن حقا له کفوا احد
|
ای مزور چشم بگشای و ببین
|
|
چند گویی میندانم آن و این
|
از وبای زرق و محرومی بر آ
|
|
در جهان حی و قیومی در آ
|
تا نمیبینم همیبینم شود
|
|
وین ندانمهات میدانم بود
|
بگذر از مستی و مستیبخش باش
|
|
زین تلون نقل کن در استواش
|
چند نازی تو بدین مستی بس است
|
|
بر سر هر کوی چندان مست هست
|
گر دو عالم پر شود سرمست یار
|
|
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار
|