حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعده‌ی معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت

وقت آن آمد که من عریان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا که دریدم پرده‌ی شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادوی سخت‌دل یارا که در عالم توی
هین گلوی صبر گیر و می‌فشار تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش ای دل ما خاندان و منزلش
خانه‌ی خود را همی‌سوزی بسوز کیست آن کس کو بگوید لایجوز
خوش بسوز این خانه را ای شر مست خانه‌ی عاشق چنین اولیترست
بعد ازین این سوز را قبله کنم زانک شمعم من بسوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر
بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا عقل هم‌چون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو طبله‌ها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد لم یکن حقا له کفوا احد
ای مزور چشم بگشای و ببین چند گویی می‌ندانم آن و این
از وبای زرق و محرومی بر آ در جهان حی و قیومی در آ
تا نمی‌بینم همی‌بینم شود وین ندانمهات می‌دانم بود
بگذر از مستی و مستی‌بخش باش زین تلون نقل کن در استواش
چند نازی تو بدین مستی بس است بر سر هر کوی چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست یار جمله یک باشند و آن یک نیست خوار