حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دسته‌ی گل و لاله را کله‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا

آن چنان گرم او به بازی در فتاد کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بی‌مدد رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آنک شب شود جامه بجو روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام خلق را من دزد جامه دیده‌ام
نیم عمر از آرزوی دلستان نیم عمر از غصه‌های دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد خل هذا اللعب به سبک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس جامه‌ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجاب مرکبست بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه می‌دار از آن کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم پاس دار این مرکبت را دم به دم