قصه‌ای هم در تقریر این

آرزو جستن بود بگریختن پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه‌آرزو در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش آزمودی که چنین می‌بایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب می‌شوی داد می‌بینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب کار خود را کی گذارد آفتاب