تجدید مطلع

به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعه‌ی دین آن‌چنان حصاری بند که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
به تازیانه همت براق سان برسان کمیت نفس به میدان عالم بالا
برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن مکش ز زیر قدم بوته‌های خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربریست به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود نزول گاه تو این طرفه غرفه‌ی اعلا
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست برنده‌ی تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است که شرب آب به طبع مریض استسقا
ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی مفرح گنه خویش را تمام اجزا