پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
|
|
کاسمان از بارشش دارد شگفت
|
چون رسید آن کارد اندر استخوان
|
|
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
|
چون بصد الحاح آمد سوی در
|
|
گفت آخر چیست ای جان پدر
|
گفت من آن حقها بگذاشتم
|
|
ترک کردم آنچ میپنداشتم
|
پنجساله رنج دیدم پنج روز
|
|
جان مسکینم درین گرما و سوز
|
یک جفا از خویش و از یار و تبار
|
|
در گرانی هست چون سیصد هزار
|
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
|
|
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
|
هرچه بر مردم بلا و شدتست
|
|
این یقین دان کز خلاف عادتست
|
گفت ای خورشید مهرت در زوال
|
|
گر تو خونم ریختی کردم حلال
|
امشب باران به ما ده گوشهای
|
|
تا بیابی در قیامت توشهای
|
گفت یک گوشهست آن باغبان
|
|
هست اینجا گرگ را او پاسبان
|
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
|
|
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
|
گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
|
|
ورنه جای دیگری فرمای جست
|
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
|
|
آن کمان و تیر در کفم بنه
|
من نخسپم حارسی رز کنم
|
|
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
|
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
|
|
آب باران بر سر و در زیر گل
|
گوشهای خالی شد و او با عیال
|
|
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال
|
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
|
|
از نهیب سیل اندر کنج غار
|
شب همه شب جمله گویان ای خدا
|
|
این سزای ما سزای ما سزا
|
این سزای آنک شد یار خسان
|
|
یا کسی کرداز برای ناکسان
|