آن شعاعی بود بر دیوارشان
|
|
جانب خورشید وا رفت آن نشان
|
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
|
|
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
|
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
|
|
آن ز وصف حق زر اندود بود
|
چون زری با اصل رفت و مس بماند
|
|
طبع سیر آمد طلاق او براند
|
از زر اندود صفاتش پا بکش
|
|
از جهالت قلب را کم گوی خوش
|
کان خوشی در قلبها عاریتست
|
|
زیر زینت مایهی بی زینتست
|
زر ز روی قلب در کان میرود
|
|
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
|
نور از دیوار تا خور میرود
|
|
تو بدان خور رو که در خور میرود
|
زین سپس پستان تو آب از آسمان
|
|
چون ندیدی تو وفا در ناودان
|
معدن دنبه نباشد دام گرگ
|
|
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ
|
زر گمان بردند بسته در گره
|
|
میشتابیدند مغروران به ده
|
همچنین خندان و رقصان میشدند
|
|
سوی آن دولاب چرخی میزدند
|
چون همیدیدند مرغی میپرید
|
|
جانب ده صبر جامه میدرید
|
هر که میآمد ز ده از سوی او
|
|
بوسه میدادند خوش بر روی او
|
گر تو روی یار ما را دیدهای
|
|
پس تو جان را جان و ما را دیدهای
|