دعوت باز بطان را از آب به صحرا

باز گوید بط را کز آب خیز تا ببینی دشتها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور آب ما را حصن و امنست و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت دعوت ترا ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان ترا من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا
چونک جان باشد نیاید لوت کم چونک لشکر هست کم ناید علم
خواجه‌ی حازم بسی عذر آورید بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم گر بیایم آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است ز انتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص می‌رسد از من همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده تا در ابرو افکند سلطان گره
بعد از آن درمان خشمش چون کنم زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان چون کند او خویش را از وی نهان
هرچه آید ز آسمان سوی زمین نه مفر دارد نه چاره نه کمین
آتش ار خورشید می‌بارد برو او بپیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو شهرها را می‌کند ویران برو