باز سوگندان بدادش کای کریم
|
|
گیر فرزندان بیا بنگر نعیم
|
دست او بگرفت سه کرت بعهد
|
|
کالله الله زو بیا بنمای جهد
|
بعد ده سال و بهر سالی چنین
|
|
لابهها و وعدههای شکرین
|
کودکان خواجه گفتند ای پدر
|
|
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
|
حقها بر وی تو ثابت کردهای
|
|
رنجها در کار او بس بردهای
|
او همیخواهد که بعضی حق آن
|
|
وا گزارد چون شوی تو میهمان
|
بس وصیت کرد ما را او نهان
|
|
که کشیدش سوی ده لابهکنان
|
گفت حقست این ولی ای سیبویه
|
|
اتق من شر من احسنت الیه
|
دوستی تخم دم آخر بود
|
|
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
|
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
|
|
همچو دی در بوستان و در زروع
|
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
|
|
زو عمارتها و دخل بیشمار
|
حزم آن باشد که ظن بد بری
|
|
تا گریزی و شوی از بد بری
|
حزم س الظن گفتست آن رسول
|
|
هر قدم را دام میدان ای فضول
|
روی صحرا هست هموار و فراخ
|
|
هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
|
آن بز کوهی دود که دام کو
|
|
چون بتازد دامش افتد در گلو
|
آنک میگفتی که کو اینک ببین
|
|
دشت میدیدی نمیدیدی کمین
|
بی کمین و دام و صیاد ای عیار
|
|
دنبه کی باشد میان کشتزار
|
آنک گستاخ آمدند اندر زمین
|
|
استخوان و کلههاشان را ببین
|
چون به گورستان روی ای مرتضا
|
|
استخوانشان را بپرس از ما مضی
|
تا بظاهر بینی آن مستان کور
|
|
چون فرو رفتند در چاه غرور
|