بود مه و سال ز گردش بری
|
|
تا تو نکردیش تعرف گری
|
روی جهان کاینه پاک شد
|
|
زین نفسی چند خلل ناک شد
|
مشعله صبح تو بردی به شام
|
|
صادق و کاذب تو نهادیش نام
|
خاک زمین در دهن آسمان
|
|
تا که چرا پیش تو بندد میان
|
بر فلکت میوه جان گفتهاند
|
|
میشنوش کان به زبان گفتهاند
|
تاج تو افسوس که از سر بهست
|
|
جل از سگ و توبره از خر بهست
|
لاف بسی شد که درین لافگاه
|
|
بر تو جهانی بجوی خاک راه
|
خود تو کفی خاک به جانی دهی
|
|
یک جو کهگل به جهانی دهی
|
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
|
|
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
|
روغن مغز تو که سیمابیست
|
|
سرد بدین فندق سنجابیست
|
تات چو فندق نکند خانه تنگ
|
|
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
|
روز و شب از قاقم و قندز جداست
|
|
این دله پیسه پلنگ اژدهاست
|
گربه نهای دست درازی مکن
|
|
با دله ده دله بازی مکن
|
شیر تنید است درین ره لعاب
|
|
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
|
گر فلکت عشوه آبی دهد
|
|
تا نفریبی که سرابی دهد
|
تیز مران کاب فلک دیدهای
|
|
آب دهن خور که نمک دیدهای
|
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
|
|
سوخته خرمن چو تباشیر باش
|
یوسف تو تا ز بر چاه بود
|
|
مصر الهیش نظرگاه بود
|
زرد رخ از چرخ کبود آمدی
|
|
چونکه درین چاه فرود آمدی
|
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
|
|
سرکه ابروی تو کاری نکرد
|