مقالت پنجم در وصف پیری

گرچه جوانی همه خود آتشست پیری تلخست و جوانی خوشست
شاخ‌تر از بهر گل نوبرست هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست شیر دلی گربه خوانش چراست