حکایت سلیمان با دهقان

کرگدنی گردن پیلی خورد مور ز پای ملخی نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر
هست در این دایره لاجورد مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتیی باید صاحبدرنگ کز قدری ناز نیاید بتنگ
هر نفسی حوصله ناز نیست هر شکمی حامله راز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود ناز کشی کار نظامی بود