مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف

می‌رود از جوهر این کهربا هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان خاک زمین میده و زر میستان
آنکه ترا توشه ره می‌دهد از تو یکی خواهد و ده می‌دهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست سود کن آخر که زیانیت نیست
کار تو پروردن دین کرده‌اند دادگران کار چنین کرده‌اند
دادگری مصلحت اندیشه‌ایست رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست
شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست دولت باقی ز کم آزاریست
عاقبتی هست بیا پیش از آن کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست جز خجلی حاصل اینکار چیست
مست شده عقل به خوشخواب در کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر مال یتیمان به ستم خورده گیر
روز قیامت که بود داوری شرم‌نداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست پشت به خورشید که زردشتیست
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست بازی این لعبت زرنیخیست
باد در او دم چو مسیح از دماغ باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن پیش چراغی سپر انداختن
پاره کن این پرده عیسی گرای تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت از سر انصاف جهان را گرفت