خلوت اول در پرورش دل

رایض من چون ادب آغاز کرد از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه مع‌القصه که در بند ماست گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب‌آموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را تک به صبا داد سواریم را