در توصیف شب و شناختن دل

در خم این خم که کبودی خوشست قصه دل گو که سرودی خوشست
دور شو از راهزنان حواس راه تو دل داند دل را شناس
عرش روانی که ز تن رسته‌اند شهپر جبریل به دل بسته‌اند
وانکه عنان از دو جهان تافتست قوت ز دیواره دل یافتست
دل اگر این مهره آب و گلست خر هم از اقبال تو صاحبدلست
زنده به جان خود همه حیوان بود زنده به دل باش که عمر آن بود
دیده و گوش از غرض افزونیند کارگر پرده بیرونیند
پنبه درآکنده چو گل گوش تو نرگس چشم آبله هوش تو
نرگس و گل را چه پرستی به باغ ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
دیده که آیینه هر ناکسست آتش او آب جوانی بسست
طبع که باعقل بدلالگیست منتظر نقد چهل سالگیست
تا به چهل سال که بالغ شود خرج سفرهاش مبالغ شود
یار کنون بایدت افسون مخوان درس چهل سالگی اکنون مخوان
دست برآور ز میان چاره جوی این غم دل را دل غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست گردن غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غمست یاری یاران مددی محکمست
چون نفسی گرم شود با دو کس نیست شود صد غم از آن یک نفس
صبح نخستین چو نفس برزند صبح دوم بانگ بر اختر زند
پیشترین صبح به خواری رسد گرنه پسین صبح بیاری رسد
از تو نیاید بتوی هیچکار یار طلب کن که برآید ز یار