در معراج

یوسف دلوی شده چون آفتاب یونس حوتی شده چون دلو آب
تا به حمل تخت ثریا زده لشگر گل خیمه به صحرا زده
از گل آن روضه باغ رفیع ربع زمین یافته رنگ ربیع
عشر ادب خوانده ز سبع سما عذر قدم خواسته از انبیا
ستر کواکب قدمش میدرید سفت ملایک علمش میکشید
ناف شب آکنده ز مشک لبش نعل مه افکنده سم مرکبش
در شب تاریک بدان اتفاق برق شده پویه پای براق
کبک وش آن باز کبوتر نمای فاخته‌رو گشت بفر همای
سدره شده صد ره پیراهنش عرش گریبان زده در دامنش
شب شده روز اینت نهاری شگرف گل شده سرو اینت بهاری شگرف
زان گل و زان نرگس کانباغ داشت نرگس او سرمه مازاغ داشت
چون گل ازین پایه فیروزه فرش دست به دست آمد تا ساق عرش
همسفرانش سپر انداختند بال شکستند و پر انداختند
او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه
پرده نشینان که درش داشتند هودج او یکتنه بگذاشتند
رفت بدان راه که همره نبود این قدمش زانقدم آگه نبود
هر که جز او بر در آن راز ماند او هم از آمیزش خود باز ماند
بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود
چون به همه حرق قلم در کشید ز آستی عرش علم برکشید
تا تن هستی دم جان می‌شمرد خواجه جان راه به تن می‌سپرد