بیابانیانی چو قطران سیاه
|
|
از آن بیش کاندر بیابان گیاه
|
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
|
|
به خوبی روند ار چه هستند زشت
|
نه روئی که پیدا کند شرمشان
|
|
نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
|
همه آدمی خوار و مردم گزای
|
|
ندارد در این داوری مصر پای
|
گر آید به یارگیری شهریار
|
|
وگر نی به تاراج رفت آن دیار
|
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
|
|
گدازند از آن کوه آتش چو موم
|
ز جمعی چنین دل پراکندهایم
|
|
دگر حکم شه راست ما بندهایم
|
شه دادگر داور دین پناه
|
|
چو دانست کاورد زنگی سپاه
|
هراسان شد از لشگر بی قیاس
|
|
نباید که دانا بود بی هزاس
|
ارسطوی بیدار دل را بخواند
|
|
وزین در بسی قصه با او براند
|
وزیر خردمند پیروز رای
|
|
به پیروزی شاه شد رهنمای
|
که برخیز و بخت آزمائی بکن
|
|
هلاک چنان اژدهائی بکن
|
برآید مگر کاری از دست شاه
|
|
که شه را قویتر کند پایگاه
|
شود مصر و آن ناحیت رام او
|
|
برآید به مردانگی نام او
|
دگر دشمنان را درآرد به خاک
|
|
شود دوست پیروز و دشمن هلاک
|
سکندر به دستوری رهنمون
|
|
ز مقدونیه برد رایت برون
|
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ
|
|
فروزنده برقش برآمد به میغ
|
ز دریا سوی خشگی آورد رای
|
|
دلیلش سوی مصر شد رهنمای
|
همه مصریان شهری و لشگری
|
|
پذیره شدندش به نیک اختری
|
بفرمود شه کز لب رود نیل
|
|
کند لشگرش سوی صحرا رحیل
|