شکایت کردن هفت مظلوم

اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر زان جنایت مرا گرفت وزیر
کو هواخواه دشمنان بود است تو چنینی و او چنان بود است
غوریی تند را اشارت کرد تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده وین برادر به دست وپا مرده
کرده زندانیم کنون سالیست روی شاهم خجسته‌تر فالیست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش بر سر شغل خود فرستادش

کرد شخص دوم دعای دراز در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیائی بود کاشنائیش روشنائی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ کله بر کله میوه‌ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه