لیک از آبادی اینطرف دورست
|
|
خوان اگر بینواست معذورست
|
شه چو نان پاره شبان را دید
|
|
شربتی آب خورد و دست کشید
|
گفت نان آنگهی خورم که نخست
|
|
زانچه پرسم خبردهی به درست
|
کین سگ بسته مستمند چراست
|
|
شیرخانه است گرگ بند چراست
|
پیر گفت ای جوان زیبا روی
|
|
گویمت آنچه رفت موی به موی
|
این سگی بود پاسبان گله
|
|
من بدو کرده کار خویش یله
|
از وفاداری و امینی او
|
|
شاد بودم به همنشینی او
|
گر کله دور داشتی همه سال
|
|
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
|
من بدو داده حرز خانه خویش
|
|
خوانده او را نه سگ شبانهی خویش
|
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
|
|
بازوی آهنین من شب و روز
|
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
|
|
گله از پاس او گرفتی بهر
|
ور شدی شغل من به شهر دراز
|
|
گله را او به خانه بردی باز
|
چند سالم یتاق داری کرد
|
|
راست بازی و راست کاری کرد
|
تا یکی روز بر صحیفهی کار
|
|
گله را نقش بر زدم به شمار
|
هفت سر گوسفند کم دیدم
|
|
غلطم در حساب ترسیدم
|
بعد یک هفته چون شمردم باز
|
|
هم کم آمد به کس نگفتم راز
|
پاس میداشتم به رای و به هوش
|
|
در خطای کسم نیامد گوش
|
گر چه میداشتم به شبها پاس
|
|
نشدم هیچ شب حریف شناس
|
وانک آگاهتر به کار از من
|
|
پاسبانتر هزار بار از من
|
باز چون کردم آن شمار درست
|
|
هم کم آمد چنانکه روز نخست
|