اندرز گرفتن بهرام از شبان

شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند
گله‌ی گوسفند سم تا گوش گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد و آسمان را لگام‌گیری کرد
اولش پیشکش درود آورد وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی نیست درخورد چون تو مهمانی