نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

روز آدینه کاین مقرنس بید خانه را کرد از آفتاب سپید
شاه با زیور سپید به ناز شد سوی گنبد سپید فراز
زهره بر برج پنجم اقلیمش پنج نوبت زنان به تسلیمش
تا نزد بر ختن طلایه زنگ شه ز شادی نکرد میدان تنگ
چون شب از سرمه فلک پرورد چشم ماه و ستاره روشن کرد
شاه ازان جان نواز دل داده شب نشین سپیده‌دم زاده
خواست تا از صدای گنبد خویش آرد آواز ارغنونش پیش
پس ازان کافرینی آن دلبند خواند بر تاج و بر سریر بلند
وان دعاها که دولت افزاید وانچنان تاج و تخت را شاید
گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست آنچه از طبیعت من آید راست

مادرم گفت و او زنی سره بود پیره‌زن گرگ باشد او بره بود
کاشنائی مرا ز همزادان برد مهمان که خانش آبادان
خوانی آراسته نهاد به پیش خوردهائی چه گویم از حد بیش
بره و مرغ و زیربای عراق گردها و کلیچها و رقاق
چند حلوا که آن نبودش نام برخی از پسته برخی از بادام
میوه‌های لطیف طبع فریب از ری انگور و از سپاهان سیب
بگذر از نار نقل مستان بود خود همه خانه نار پستان بود
چون به اندازه زان خورش خوردیم به می آهنگ پرورش کردیم
درهم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گوئی چند
هرکسی سرگذشتی از خود گفت یکی از طاق و دیگری از جفت