نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم

هریکی در جوال گوشه خویش کرده ترتیب راه توشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه توشه‌ای را که داشتند نگاه
خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت این غله می‌درود و آن می‌کاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار بجوش
کوره‌ای چون تنور از آتش گرم کاهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب دوریی درد و ندارد آب
مشکی از آب کرده پنهان پر در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راهست بی‌خبر کاب نیست آن چاهست
در بیابان گرم و راه دراز هر دو می‌تاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آبرا ز خیر نهفت با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کو ز گوهر بد دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق پنهانی می‌خورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت
تشنه در آب او نظر می‌کرد آب دندانی از جگر می‌خورد
تا به حدی که خشک شد جگرش باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ آب دارنده و آبشان در سنگ
می‌چکید آب ازان دو لعل نهان آب دیده ولی نه آب دهان