نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم

روز پنجشنبه است روزی خوب وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشای عود را سوخت خاک صندل سای
بر نمودار خاک صندل فام صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون شد به گنبد سرای صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چین واب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می می‌خورد وز می خورده خرمی می‌کرد
صدف این محیط کحلی رنگ چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشنائی بخش پادشا بلکه پادشائی بخش
من خود اندیشناک پیوسته زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی کرد باید سکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم خنده‌ای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست شاه را بوسه داد بر سر دست

گفت وقتی ز شهر خود دو جوان سوی شهری دگر شدند روان