روز پنجشنبه است روزی خوب
|
|
وز سعادت به مشتری منسوب
|
چون دم صبح گفت نافه گشای
|
|
عود را سوخت خاک صندل سای
|
بر نمودار خاک صندل فام
|
|
صندلی کرد شاه جامه و جام
|
آمد از گنبد کبود برون
|
|
شد به گنبد سرای صندل گون
|
باده خورشد ز دست لعبت چین
|
|
واب کوثر ز دست حورالعین
|
تا شب از دست حور می میخورد
|
|
وز می خورده خرمی میکرد
|
صدف این محیط کحلی رنگ
|
|
چو برآمود در به کام نهنگ
|
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
|
|
خواست کز خاطرش فشاند گرد
|
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
|
|
وز رطب جوی انگبین بگشاد
|
گفت کای زنده از تو جان جهان
|
|
برترین پادشاه پادشهان
|
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
|
|
سنگ در کوه و آب در دریاست
|
عمر بادت که هست بختت یار
|
|
بادی از عمر و بخت برخوردار
|
ای چو خورشید روشنائی بخش
|
|
پادشا بلکه پادشائی بخش
|
من خود اندیشناک پیوسته
|
|
زین زبان شکسته و بسته
|
و آنگهی پیش راح ریحانی
|
|
کرد باید سکاهن افشانی
|
لیک چون شه نشاط جان خواهد
|
|
وز پی خنده زعفران خواهد
|
کژ مژی را خریطه بگشایم
|
|
خندهای در نشاطش افزایم
|
گویم ار زانکه دلپذیر آید
|
|
در دل شاه جایگیر آید
|
چون دعا کرد ماه مهر پرست
|
|
شاه را بوسه داد بر سر دست
|