نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم

چارشنبه که از شکوفه مهر گشت پیروزه‌گون سواد سپهر
شاه را شد ز عالم افروزی جامه پیروزه‌گون ز پیروزی
شد به پیروزه گنبد از سر ناز روز کوتاه بود و قصه دراز
زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست
خواست تا بانوی فسانه سرای آرد آیین بانوانه به جای
گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او
غنچه گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامه قند
گفت کای چرخ بنده فرمانت واختر فرخ آفرین خوانت
من و بهتر ز من هزار کنیز از زمین بوسی تو گشته عزیز
زشت باشد که پیش چشمه نوش درگشاید دکان سرکه‌فروش
چون ز فرمان شاه نیست گزیر گویم ار شه بود صداع پذیر

بود مردی به مصر ماهان نام منظری خوبتر ز ماه تمام
یوسف مصریان به زیبائی هندوی او هزار یغمائی
جمعی از دوستان و همزادان گشته هریک به روی او شادان
روزکی چند زیر چرخ کبود دل نهادند بر سماع و سرود
هریک از بهر آن خجسته چراغ کرده مهمانیی به خانه و باغ
روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد آمد او را به باغ مهمان برد
بوستانی لطیف و شیرین کار دوستان زو لطیف‌تر صدبار
تا شب آنجا نشاط می‌کردند گاه می گاه میوه می‌خوردند
هر زمان از نشاط پرورشی هردم از گونه دگر خورشی