نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم

قدی افراخته چو سرو به باغ روئی افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئیش تازه‌تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار دیده او ناز نسرین درم خریده او
آب گل خاک ره پرستانش گل کمر بند زیر دستانش
به جز از خوبی و شکر خندی داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگ نامهای جهان جادوئیها و چیزهای نهان
درکشیده نقاب زلف بروی سرکشیده ز بارنامه شوی
آنکه در دور خویش طاق بود سوی جفتش کی اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشید بچه‌ای زادست زهره شیر عطاردش دادست
رغبت هرکسی بدو شد گرم آمد از هر سوئی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همی‌کوشید و او زر خود به زور می‌پوشید
پدر از جستجوی ناموران کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد نرد با صد حریف چون بازد
دختر خوبروی خلوت ساز دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری گرچه رنجید داد دستوری