نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم

هریکی از چهره عالم افروزی مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک للبند تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس بردگان را به شاه برده‌شناس
رفت و آورد و شاه در همه دید با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند زود قصد هلاک خویش کند