بردن سرهنگ بهرام‌گور را به مهمانی

میزبان از نوردهای گزین کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت شه سرانگشت خود به دندان سفت