چون سهی سرو برفراخته سر
|
|
زده در سیم تاج تا به کمر
|
آن بتان دیده برنهاده بدو
|
|
هر یکی دل به مهر داده بدو
|
او در آن لعبتان شکر خنده
|
|
وانهمه پیش او پرستنده
|
بر نوشته دبیر پیکر او
|
|
نام بهرام گور بر سر او
|
کان چنانست حکم هفت اختر
|
|
کاین جهان جوی چون برآرد سر
|
هفت شهزاده راز هفت اقلیم
|
|
در کنار آورد چو در یتیم
|
مانه این دانه را به خود کشتیم
|
|
آنچه اختر نمود بنوشتیم
|
گفت تا باشد از نمونش رای
|
|
گفتن از ما و ساختن ز خدای
|
شاه بهرام کین فسانه بخواند
|
|
در فسون فلک شگفت بماند
|
مهر آن دختران زیباروی
|
|
در دلش جای کرده موی به موی
|
مادیانان گشن و فحل شموس
|
|
شیرمردی جوان و هفت عروس
|
رغبت کام چون فزون فکند
|
|
دل تقاضای کام چون نکند
|
گرچه آن کارنامه راه زدش
|
|
شادمانی شد از یکی به صدش
|
زانکه بر عمرش استواری داد
|
|
بر مرادش امیدواری داد
|
در مدارای مرد کار کند
|
|
هرچه او را امیدوار کند
|
شه چو زان خانه رخت بیرون برد
|
|
قفل بر زد به خازنش بسپرد
|
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
|
|
قفل ازین در جدا کند نفسی
|
هم در این خانه خون او ریزم
|
|
سرش از گردنش درآویزم
|
در همه خیل خانه از زن و مرد
|
|
سوی آن خانه کس نگاه نکرد
|
وقت وقتی که شاه گشتی مست
|
|
سوی آن در شدی کلید به دست
|