راه خویش از غبار خالی کن
|
|
عزم درگاه لایزالی کن
|
تا به حقالقدوم آن قدمت
|
|
بر دو عالم روان شود علمت
|
چون محمد ز جبرئیل به راز
|
|
گوش کرد این پیام گوش نواز
|
زان سخن هوش را تمامی داد
|
|
گوش را حلقه غلامی داد
|
دو امین بر امانتی گنجور
|
|
این ز دیو آن ز دیو مردم دور
|
آن امین خدای در تنزیل
|
|
واین امین خرد به قول و دلیل
|
آن رساند آنچه بود شرط پیام
|
|
وین شنید آنچه بود سر کلام
|
در شب تیره آن سراج منیر
|
|
شد ز مهر مراد نقش پذیر
|
گردن از طوق آن کمند نتافت
|
|
طوق زر جز چنین نشاید یافت
|
برق کردار بر براق نشست
|
|
تازیش زیر و تازیانه به دست
|
چون در آورد در عقابی پای
|
|
کبک علوی خرام جست ز جای
|
برزد از پای پر طاووسی
|
|
ماه بر سر چو مهد کاووسی
|
میپرید آنچنان کزان تک و تاب
|
|
پر فکند از پیش چهار عقاب
|
هرچه را دید زیر گام کشید
|
|
شب لگد خورد و مه لگام کشید
|
وهم دیدی که چون گذارد گام؟
|
|
برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟
|
سرعت عقل در جهانگردی؟
|
|
جنبش روح در جوانمردی؟
|
بود باراهواریش همه لنگ
|
|
با چنین پی فراخیش همه تنگ
|
با تکش سیر قطب خالی شد
|
|
گر جنوبی و گر شمالی شد
|
در مسیرش سماک آن جدول
|
|
کاه رامح نمود و گاه اعزل
|
چون محمد به رقص پای براق
|
|
در نبشت این صحیفه را اوراق
|