معراج پیغمبر اکرم

راه خویش از غبار خالی کن عزم درگاه لایزالی کن
تا به حق‌القدوم آن قدمت بر دو عالم روان شود علمت
چون محمد ز جبرئیل به راز گوش کرد این پیام گوش نواز
زان سخن هوش را تمامی داد گوش را حلقه غلامی داد
دو امین بر امانتی گنجور این ز دیو آن ز دیو مردم دور
آن امین خدای در تنزیل واین امین خرد به قول و دلیل
آن رساند آنچه بود شرط پیام وین شنید آنچه بود سر کلام
در شب تیره آن سراج منیر شد ز مهر مراد نقش پذیر
گردن از طوق آن کمند نتافت طوق زر جز چنین نشاید یافت
برق کردار بر براق نشست تازیش زیر و تازیانه به دست
چون در آورد در عقابی پای کبک علوی خرام جست ز جای
برزد از پای پر طاووسی ماه بر سر چو مهد کاووسی
می‌پرید آنچنان کزان تک و تاب پر فکند از پیش چهار عقاب
هرچه را دید زیر گام کشید شب لگد خورد و مه لگام کشید
وهم دیدی که چون گذارد گام؟ برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟
سرعت عقل در جهانگردی؟ جنبش روح در جوانمردی؟
بود باراهواریش همه لنگ با چنین پی فراخیش همه تنگ
با تکش سیر قطب خالی شد گر جنوبی و گر شمالی شد
در مسیرش سماک آن جدول کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پای براق در نبشت این صحیفه را اوراق