تو بر افروختی درون دماغ
|
|
خردی تابناکتر ز چراغ
|
با همه زیرکی که در خردست
|
|
بیخودست از تو و به جای خودست
|
چون خرد در ره تو پی گردد
|
|
گرد این کار و هم کی گردد
|
جان که او جوهرست و در تن ماست
|
|
کس نداند که جای او به کجاست
|
تو که جوهر نیی نداری جای
|
|
چون رسد در تو وهم شیفته رای
|
ره نمائی و رهنمایت نه
|
|
همه جائی و هیچ جایت نه
|
ما که جزئی ز سبع گردونیم
|
|
با تو بیرون هفت بیرونیم
|
عقل کلی که از تو یافته راه
|
|
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
|
ای ز روز سپید تا شب داج
|
|
به مددهای فیض تو محتاج
|
حال گردان توئی بهر سانی
|
|
نیست کس جز تو حال گردانی
|
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
|
|
هستی کس به ذات خود نبود
|
تو دهی و تو آری از دل سنگ
|
|
آتش لعل و لعل آتش رنگ
|
گیتی و آسمان گیتی گرد
|
|
بر در تو زنند بردا برد
|
هر کسی نقش بند پرده تست
|
|
همه هیچند کرده کرده تست
|
بد و نیک از ستاره چون آید
|
|
که خود از نیک و بد زبون آید
|
گر ستاره سعادتی دادی
|
|
کیقباد از منجمی زادی
|
کیست از مردم ستارهشناس
|
|
که به گنجینه ره برد به قیاس
|
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
|
|
که نداند ستاره هفت از پنج
|
هر چه هست از دقیقههای نجوم
|
|
با یکایک نهفتههای علوم
|
خواندم و سر هر ورق جستم
|
|
چون ترا یافتم ورق شستم
|