به نام ایزد بخشاینده

تو بر افروختی درون دماغ خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست بی‌خودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستاره‌شناس که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقه‌های نجوم با یکایک نهفته‌های علوم
خواندم و سر هر ورق جستم چون ترا یافتم ورق شستم