ختم کتاب به نام شروانشاه

بازوی تو گرچه هست کاری از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان بس باد دعای نیک مردان