مجنون چو شنید پند خویشان
|
|
از تلخی پند شد پریشان
|
زد دست و درید پیرهن را
|
|
کاین مرده چه میکند کفن را
|
آن کز دو جهان برون زند تخت
|
|
در پیرهنی کجا کشد رخت
|
چون وامق از آرزوی عذرا
|
|
گه کوه گرفت و گاه صحرا
|
ترکانه ز خانه رخت بربست
|
|
در کوچگه رحیل بنشست
|
دراعه درید و درع میدوخت
|
|
زنجیر برید و بند میسوخت
|
میگشت ز دور چون غریبان
|
|
دامن بدریده تا گریبان
|
بر کشتن خویش گشته والی
|
|
لاحول ازو به هر حوالی
|
دیوانه صفت شده به هر کوی
|
|
لیلی لیلی زنان به هر سوی
|
احرام دریده سر گشاده
|
|
در کوی ملامت او فتاده
|
با نیک و بدی که بود در ساخت
|
|
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
|
میخواند نشید مهربانی
|
|
بر شوق ستاره یمانی
|
هر بیت که آمد از زبانش
|
|
بر یاد گرفت این و آتش
|
حیران شده هر کسی در آن پی
|
|
میدید و همی گریست بر وی
|
او فارغ از آنکه مردمی هست
|
|
یا بر حرفش کسی نهد دست
|
حرف از ورق جهان سترده
|
|
میبود نه زنده و نه مرده
|
بر سنگ فتاده خوار چون گل
|
|
سنگ دگرش فتاده بر دل
|
صافی تن او چو درد گشته
|
|
در زیر دو سنگ خرد گشته
|
چون شمع جگر گداز مانده
|
|
یا مرغ ز جفت باز مانده
|
در دل همه داغ دردناکی
|
|
بر چهره غبارهای خاکی
|