زاری کردن مجنون در عشق لیلی

مجنون چو شنید پند خویشان از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را کاین مرده چه می‌کند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع می‌دوخت زنجیر برید و بند می‌سوخت
می‌گشت ز دور چون غریبان دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
می‌خواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی می‌دید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده می‌بود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی بر چهره غبارهای خاکی